سباملتی
امروز اومدی و پیش بابا نشستی،دستت رو گذاشتی رو پایه بابا و گفتی: خب بابا ...چه بخرا؟؟؟؟؟ بابا یه نگاهی به من کرد و در حالیکه میخواست جلویه خندشو بگیره گفت:سلامتی.تو چه خبرا پسرم؟ و تو هم یه آه کشیدی و گفتی: سباملتی...سباملتی(سلامتی ) و از جات بلند شدی و گفتی کار نداری بابا؟من میرم...کار نداری؟ و رفتی تویه اطاقت. مربایه من،عاشقتم. بعد از چند دقیقه صدایه داد و فریادت اومد و بابا که میگفت:آخه من کار دارم پسرم. اومدم و دیدم که جلویه در اطاق ما ماشیناتو ردیف کردی که پارکینگ و بابایه بیچاره هم که تویه اطاق کار داشت نباید از پارکینگت رد میشد. از بابا اصرار و از شما انکار.تا آخر این مامان نابغه عین ای کی...