پارساپارسا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه سن داره

قند عسل مامان و بابا

سباملتی

امروز اومدی و پیش بابا نشستی،دستت رو گذاشتی رو پایه بابا و گفتی: خب بابا ...چه بخرا؟؟؟؟؟ بابا یه نگاهی به من کرد و در حالیکه میخواست جلویه خندشو بگیره گفت:سلامتی.تو چه خبرا پسرم؟ و تو هم یه آه کشیدی و گفتی: سباملتی...سباملتی(سلامتی ) و از جات بلند شدی و گفتی کار نداری بابا؟من میرم...کار نداری؟ و رفتی تویه اطاقت. مربایه من،عاشقتم. بعد از چند دقیقه صدایه داد و فریادت اومد و بابا که میگفت:آخه من کار دارم پسرم. اومدم و دیدم که جلویه در اطاق ما ماشیناتو ردیف کردی که پارکینگ و بابایه بیچاره هم که تویه اطاق کار داشت نباید از پارکینگت رد میشد. از بابا اصرار و از شما انکار.تا آخر این مامان نابغه عین ای کی...
24 مرداد 1391

اتفاقهای مهم

سلام گل پسر ناز من. عزیز دل من.چرا بنظرت اینهمه من گرفتارم قند عسل من؟ تویه این مدت اتفاقهای زیادی افتاد و از همه مهمتر مریضی پسر طلا بود.یعنی نه مریضی به معنای سرما خوردن.نمیدونم چت شده بود که یه شب ،همش بالا میاوردی.چندین بار.خیلی نگران کننده بود و من کلی ترسیدم که نکنه میکروبی باشه.چون هی دل درد هم داشتی. نمیدونم فعلا که خوبی و من امیدوارم که چیز نگران کننده ایی نباشه. پسرم اینروزا با پوشک به معنای واقعی بای بای کردی و گذاشتیمش کنار.قبلنا شبها یا زمانی که بیرون میرفتیم،پوشکت میگرفتم.ولی الان دیگه نه.وقتی میخواستیم بیرون بریم و میخواستم که پوشکت بگیرم،نذاشتی و گفتی: هر وقت جیش داشتم بهت میگم .و با تمام اصرار م...
22 مرداد 1391

این روزا 3

سلام پسرکم.ناز گلکم. روزها میگذرن و ما هم داریم باهاش جلو میریم. از چی بگم.؟اینروزایه تو خلاصه شده در سوالهایی که میپرسی و شیرین زبونی هایی که میکنی و کنجکاویهات و شیطنتهات. اینروزا دوست داری که همه کاراتو خودت بکنی و همش میگی که: من خودم مامان.من بلدم.من میپوشم.من در میارم .من سوار میشم.من میخورم و من و من و من و من. اینروزا وقت مامانی فوق العاده کمه واسه اینکه بیاد و وبلاگت رو بروز کنه. شبها که دیر میخوابی،مثلا ساعت یک و نیم یا دو .و زمانی هم که میخوابی من باید تند و تند یه چیزی واسه سحر درست کنم و تا بخورم و ظرف و ظروف و ریخت و پاشهات رو جمع کنم ساعت میشه سه یا سه و نیم.اونوقت باید بخوابم با چشمایی که زیرش کبود...
12 مرداد 1391

آرایشگاه

پسرم قند عسلم امروز دارم برایه اولین بار میبرمت آرایشگاه و سوالهایه زیادی هم دارم به نظرت موفق میشیم؟تو میمونی تا مو هات کوتاه شه؟؟تو نمیمونی تا مو هات کوتاه شه؟ما دست از پا دراز تر برمیگردیم؟ و هزاران سوال دیگه..... بعدا اضافه شد: و اما پسر گلم ،عین یه مرد کوچولویه خوب و ناز،سر جاش موند و من رو به اوج رسوند.عین یه پسر ناز،با غروری بی نظیر سر صندلیه ماشینی آرایشگاه نشست و من در کمال تعجب دیدم که از گریه خبری نبود.و نتیجه اش شد این: ولی خودمونیما،پسر ژولی پولی هم بد نبودا .... از آرایشگاه اومدیم خونه عزیز،و اونجا هم عزیز براش یه سه چرخه قرمز گرفته بود،جایزه. البته این ...
8 مرداد 1391

پسر بیخواب من

پسر مامان.اینروزا کمتر میتونم بیام و برات بنویسم.وقتم از قبل کمتر شده چون تنظیم خوابت حسابی بهم ریخته.قبلا یه خواب ظهری داشتی و من میتونستم یه کمی به کارایه عقب افتادم برسم.ولی حالا گل پسرم... شبها هم که دیگه نگو.یادش بخیر.قبلنا ساعت یازده دیگه خواب خواب بودی.ولی خب حالا دیگه اینطور نیستی و تا ساعت یک و نیم دو بیداری.گاهی وقتها برقها رو خاموش میکنیم که تو بخوابی و بعد من بلند شم به کارام برسم.ولی من زودتر از تو خوابم میبره. همه اینا رو گفتم که بدونی من خیلی خیلی وقتم کمه. تازه اینروزا هم کلاس زبان میریم.منو بابایی.و باز وقتمون کم و کمتر شده.چون داریم به سختی میخونیم.برایه آینده تو عزیز دلم.الان منظورم رو نمیفهمی.ولی وقتی که بزرگ...
5 مرداد 1391

آخرین پست تیر ماه 91

پسرم وقتی منو نالان در حالیکه دستمو گرفته بودم و دولا شده بودم ،دید،اومدو زد به پشتم و گفت: گریه نکن عژیژم.مامانم.گریه نکن.بووو شدی؟؟؟ چقدر اون لحظه قشنگ بود عشقم و اگه بدونی که تمام درد هایه دنیا با اینکارایه تو از بین میره. .... جمعه داشتیم میرفتیم انزلی و تو هم که خواب ظهر نکرده بودی و گیج بودی رویه صندلی ماشین نشسته بودی . داشتم به بابا رامین میگفتم که ،ایندفعه که داریم میریم تهران ... و تو قبل از اینکه حرفم تموم بشه گفتی: چی مامان؟تهران؟داریم میریم تهران؟پیش مامی و بابی.آره مامان؟ گفتم نه عزیزم.داریم میریم انزلی و وقتی برگشتم تو رو اینطوری دیدم انگار که ساعتها خواب بودی. وفتی رسیدیم و پارک کردیم تو ...
1 مرداد 1391
1